دو روز به تولد سهند مونده بود . زهره جون در تکاپو بود که تولد یه دونه پسرش به نحو احسن برگزار شه ...
مهمونای زیادی دعوت کرده بود و چون باغ بزرگی داشتن . می خواستن تولد رو توی باغ بگیرن ...
میز و صندلی ها رو سفارش داده بودن . من و سحر هم به دنبال لباس تو پاساژای شیراز می گشتیم . سحر هم خیلی بامزه می گفت : سمانه اصلا عجله ای واسه خرید نیستا ... هرچقدر می خوای طول بده . هر چی دیر تر بریم خونه بهتره ...
اصولا از زیر کار در می رفت . البته زهره جون چند تا کارگر گرفته بود که کاراشو انجام بدن با این اوصاف نیازی به وجود ما نبود ...
سحر خیلی رو انختاب لباس وسواس نشون میداد . از کوچکترین کاهی کوه می ساخت و ایراد می گرفت :
- سحر این دوپیسه چطوره ؟
- واسه تو ؟
- نه واسه خودت
- وای سمانه این چیه ؟ تو که بد سلیقه نبودی من آبرو دارمااااااا
- اوووو حالا انگار چه خبره ؟
- واسه تو خبری نیست
و لبخندی شیطنت بار زد و گفت : البته واسه توام خبرایی هست ...
سحر دل بسته ی کاوه دوست سهند شده بود . و این دقت و وسواسش واسه این بود که اون قراره بیاد ولی معنی قسمت دوم حرفش رو نفهمیدم . اهمیتی هم ندادم ...
خلاصه بعد از کلی تاول زدن پا و گشت و گذار خریدا انجام شد . سحر یه پیراهن زرشکی و مشکی خرید که گاهای برجسته ی مشکی داشت . دکلته بود و روش شال نسبتا بلندی قرار می گرفت . با پوست سفیدش تضاد جالبی داشت ...
لباس منم یه پیراهن آبی زنگاری کمر کرستی بود که یقه ی دلبری داشت . آستیناش سه ربع بود و از کمر کلوش می شد . وقتی پوشیدمش خیلی خوشگل شده بودم سحر که می گفت یه پا سیندرلا شدم واسه خودم ...
نمی دونستم باید چه کادویی به سهند بدم . سحر می گفت کادو دادن نداره ولی با کلی اصرار من بالاخره سحر گفت سکه بدم خیلی بهتره ...
بالاخره شب تولد فرا رسید
آرایشگر موهامو ساده بالا جمع کرده بود و چند حلقه ز توش بیرون آورده بود و ارایش ملایمی هم روم پیاده کرد . ولی سحر موهاشو شینیون کرد با آرایش زرشکی . بهش خندیدم . خیلی می خواستم عکس العمل کاوه رو در برابر سحر ببینم ...
بعد از رسیدن به خونه رفتیم لباسامونو تعویض کنیم . تعدادی از مهمونا اومده بودن ...
بعد از حاضر شدن پایین رفتیم . سهند با دیدن من نگاه خاصی انداخت ولی فوری مسیر نگاهش رو عوض کرد
نگاهی به سحر کرد . اومد بهش گیر بده ولی منصرف شد .
بهش که رسیدم گفتم : تولدتون مبارک آقا سهند ...
خیلی ممنون سمانه خانوم لطف دارین ...
سحر هم با عشوه گفت : داداشی الهی که قربونم بری مبارک باشه ...
و سریع در رفت تا از سهند در امان باشه .
با سحر وارد باغ شدیم . مهمونا زیاد شده بودن . سحر دست منو گرفت و به مهمونا معرفی کرد . به همه هم اینطوری معرفی می کرد : سمانه جون همسر دکتر آزادی
و همه هم کلی ماشاله بارم کردن ... کاش آیین اینجا بود که ببینه همسرش چقدر مورد توجه همه واقع شده ... مطمئن بودم اگه کسی نمی دونست من همسر آیینم خیلی ها برای آشنایی پیشقدم می شدن ...
سحر با هیجان گفت : کاوه کاوه
کاوه داشت به سمتمون می اومد ...
- سلام خانومای محترم
ما هم جواب سلامش رو دادیم .
رو کرد به سحر و گفت : مبارک باشه . ایشالا تولد خودتون ... یعنی منظورم اینه که عروسی تون
سحر قرمز شده بود - ممنون شما هم همین طور ایشالا عروس شین
من زدم زیر خنده کاوه هم دست کمی از من نداشت . سحر همون طور قرمز و قرمز تر میشد تا اینکه گفت : منظورم اینه که داماد شیننن !!!
کاوه به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و از سحر تشکر کرد - لطف دارین سحر خانوم . ببخشید که مزاحم شدم . با اجازه ...
کاوه که رفت سحر با بغض گفت : گندش دراومد بمیری تو چرا می خندی ؟
- قیافت شدیدا خنده دار بوداااااا . کاش دوربین دستم بود ازت عکس می گرفتم ...
- زهر مار
کمی سر به سر سحر گذاشتم ...
بعد یه مدت سحر شیطنت آمیز نگاهی به پشت سرم کرد و سپس نگاهی به من ...
- چی شده ؟ حتما کاوه جونت داره میاد اینوری ؟ من حوصله ی سیرک ندارمااااااااااا...
- سیرک چیه ؟ چقدر تو بی ادبی الان اگه دکتر آزادی اینجا بود با این طرز حرف زدنت طلاقت میداد ...
- خندیدم و گفتم : عمرااااا . آیین جون عاشق منه به این زودی ها دلشو نمی زنم ...
سحر طاقت نیاورد و به پشتم نگاه کرد و گفت : آره دکتر راس می گه ؟
با شدت به عقب برگشتم . .... وای خدای من آیین اونجا بود . با ژست خاصی وایستاده بود و خنده ای گوشه ی لبش جا خوش کرده بود . قدرت تکلمم رو از دست دادم . بیشتر از اینکه از دیدن اون شوکه بشم از حرفایی که به سحر زدم خجالت کشیدم . حالا حتما ایین پیش خودش فکر می کنه عقده ی دوست داشتن اونو دارم ...
لحظه ی سختی بود . بعد از 6 ماه دیده بودمش ولی توانای هیچ کاری رو نداشتم .
سحر گفت : خوب من برم مثل اینکه در حضور من مغذبین ...
سحر رفت .
بالاخره به حرف اومدم : سلام
- سلام خانوم ... نطقتون باز شد به سلامتی ؟
بی توجه به کنایه اش گفتم : کی اومدی ؟ چی بی خبر ؟
- 3 ساعتی میشه اومدم . اون موقع که رفتی آرایشگاه خونه بودم ... هم چین بی خبرم نبود مامان گفته بود که میام
- فکر نمی کردم حقیقت داشته باشه ... آخه مامان شهلا گفت دلت واسم تنگ شده می خوای بیای ...
- درست فکر می کردی حقیقت نداره . من هم به خاطر تولد سهند اومدم هم اینکه پشت سرم حرف در نیارن بگن شوهر بی غیرتش 2 سال بهش سر نزد ...
وای خدا باز خنجرش رو زد آخه این زبونه تو داری ؟ مطمئن بودم هنوزم عشقی از آتوسا تو وجودش مونده وگرنه منم کسی نیودم که زیاد چشم گیر نباشم ...
- سها رو با خودت نیاوردی ؟
- صلاح نبود بیاد . خسته می شد .
حرصم گرفت - تو صلاح می دونی یا من ؟ من 6 ماهه ندیدمش ... دلم واسش خیلی تنگ شده ... چی می شد بیاریش ؟
- گرما زده می شد .
- جوک نگو آیین هوای به این ماهی بهار اونم تو شیراز چه گرمازدگی ؟
- آلرژی پیدا می کرد ...
- یه چیزی بگو که کم نیاری هاااااااااا
- وای که چقدر تو غیر قابل تحملی اگه واسه آبرو نبود دو دقیقه هم باهات حرف نمی زدم
- آبرو آبرو گور پدر این آبرو ....
ولی راست می گفت فعلا نباید از هم جدا می شدیم دیگران پیش خودشون می گفتن بعد از 6 ماه ببین چه زود از هم سیر شدن ...
شروع کردبم با هم به راه رفتن ...
آیین گفت : درسا چطوره ؟
- خوبن
- امتحانات کی تموم میشه ؟
- 3 هفته دیگه ...
- خوبه ...
حرفی بینمون رد و بدل نشد . خیلی حرفا داشتم که بزنم . اگه آیین واسه وجود خودم برگشته بود عاشقانه باهاش بودم . حتی اگه می خواست باهاش بر می گشتم ولی اون به خاطر آبرو اومده بود . فقط آبرو ... چه واژه ی مزخرفی ...
نمی دونم چرا گفتم : کی بر می گردی ؟
با این حرفم انگار آتیشش زدن ...
- مثل اینکه خیلی اینجا مزاحمم . هنور نیومده خسته شدی ؟ حق داری مثل اینکه اینجا خیلی بهت خوش می گذره ...
- جوابت رو نمیدم چون فکرت مسمومه ...
- جوابی نداری که بدی ...
خیلی عصبانی بودم . کبریت می زدن آتیش می گرفتم ...
سحر به سمتمون اومد و گفت : خوب زن و شوهر اگه دل و قلوه گیری تون تموم شد . بیایین که می خوایم کیک ببریم ...
تو دلم خندیدم و گفتم : خبر نداری از معاملات دل و قلوه ...
بعد از خوردن کیک نوبت به باز کردن کادوها رسید . کادوی آیین یه تابلو فرش خیلی زیبا بود . منم که کادومو دادم و کلی ازم تشکر کردن ...
بعد از تموم شدن مراسم . مهمونا خداحافظی کردن .
منم به اصرار زهره جون دست به سیاه و سفید نزدم . آیین ساکش رو از اتاق سهند برداشت و با هم به سمت آپارتمانم راه افتادیم .
بی هیچ حرفی وارد شدم .
آیین نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : نقلی و خوشگله ...
- اوهوم .
به سمت اتاق راه افتادم می خواستم لباسم رو در ببارم ولی زیپش خیلی بالا بود . موقع پوشیدنش هم سحر کمکم کرد . هر کاری کردم دستم نرسید .
- به جای خودکشی منو صدا می کردی ...
صدای آیین بود که پشت سرم ایستاده بود ...
-لازم نکرده خودم می تونم .
پوزخندی زد و گفت : چقدر تو لجبازی
خیلی سریع منو به عقب برگردوند و زیپ لباسم رو پایین کشید . کمی که پایین اومد گفتم : بسه بقیه شو خودم می تونم ...
اهمیتی ندارد و زیپ رو تا آخر کشید پایین ...
- آیین مرسی
ول کن نبود . شانه های پیراهنم رو در آورد . منو برگردوند و آستین هامو از دستم کشید بیرون . داشتم دوباره مسخ می شدم ...ولی نه نه من نباید خودم رو تسلیمش می کردم .
عصبانی شدم .سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم : حالیت نمیشه میگم بسه ؟
دست از کار کشید وگفت : کولی بازی در نیار .... من شوهرتم ...
- واژه ی غریبیه .... برو بیرون ...
خدا رو شکر بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد . بی حوصله لباسم رو عوض کردم و شروع به پاک کردن آرایشم کردم . بعد از باز کردن موهام رفتم دوش بگیرم.
وقتی از حموم اومدم . آیین تو تو اتاق رو تخت خوابیده بود ازش حرصم گرفتلباسامو عوض کردم ولی روی تخت نخوابیدم . پتو و بالشم رو برداشتم بردم رو کاناپه .
عمرا دیگه آیین خان . عمرا دیگه تن به خواسته هات بدم .....
soshyans
نگاشو به من انداختو بعد باغیظ روشو برگردوندو گفت:فک کردی عاشقت شدم که می خوام باهات س.... داشته باشم؟نه عزیز من ازین خبرا نیست که شما واسه من ناز می کنی...می دونی که مردا می تونن با ده نفر رابطه داشته باشن و فقط عاشق یکیشون باشن...
پوزخندشو جواب دادمو گفتم:جمع نبند...تو فقط می تونی اینجوری باشی!همه ی مردا اینطور نیستن...
چندلحظه چیزی نگفت موقعی که دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید می شدم گفت:به هر حال....من اینطوریم....ولت کردم چون دیدم حتی در اون حدی نیستی که لمست کنم...
چرا مدام می خواست خوردم کنه...چرا همش سعی داشت اذیتم کنه...دوباره چونه م افتاد به لرزش....باید حتما گریه مو در میاورد...
_آره...منم نذاشتم بهم دست بزنی چون ازت عقم گیره..چون حاضرم با هر کسی بخوابم الا تو....
خودم از حرفی که زده بودم دهنم باز موند...به سرعت نگاش کردم که دیدم سریع از روی تخت بلند شدو سمتم اومد.رگ گردنش زده بود بیرون و قرمز شده بود:آهان...پس عقت می گیره!...پس حاضری با هرکسی س.ک.س داشته باشی الا من...اما تو غلط می کنی...خب؟تو حق نداری حتی حرفشو بزنی!خب...البته اینا مربوط به تربیت خانوادگی و نجابت یه دختره...که تو نداریش...
مدام جلو میامد...ترس تموم وجودمو پوشونده بود...می دونستم خیلی عصبانیه...تو عمرم اینطوری ندیده بودمش...آب دهنمو به زور قورت دادم...اصلا نمی تونستم حرکتی کنم...مدام نزدیک می شد شمرده شمرده حرف می زد
_اینجا روت خیلی تاثیر داشته....می بینم که خیلی خودسر شدی...حقت بود همون روزای اول طلاقت میدادمو مینداختمت جلوی همون داداشات اونا می تونستن تربیتت کنن...مگه نه؟
به زور دهنمو باز کردم تا یگم آئین من حواسم نبود،از دهنم در رفت،دروغ بود...اما نتونستم از ترس حتی یه کلمه شو بگم.
حتی اندازه ی یه گام هم ازم فاصله نداشت...گرمای تنشو حس می کردم...با نفرتو عصبانیت تو چشام زل زد .خم شدو صورتشو تا جلوی صورتم آورد....بوی افتر شیو و ادکلنش به بینیم خورد...اگه یه ذره صورتمو جلو می بردم لبام می افتاد روی لباش که حالا ترسناک شده بود...هیچ حرکتی نمی کرد...چرا حالا که اینقدر بهم نزدیک بود باهاش اینطور رفتار می کردم...چرا باعث می شدم حرفایی رو بزنه که آخرش خودمو مینداخت گریه..نگامو از چشاش که از عصبانیت باریک شده بود انداختم روی لباش...نفساشو روی صورتم حس می کردم...نه...نه ...باید مقاومت می کردم...باید میرفتم عقب...اصا باید میرفتم بیرون...نباید اونقدر نزدیکش می ایستادم...صدای قلبمو مطمئن بودم میشنوه...دیگه طاقت نیاوردم.روی نک پام ایستادمو و لبمو به لباش رسوندم...بهشتو حس کردم...آئین بهشت زمینی من بود .هیچ حرکتی نمی کرد این من بودم که داشتم با ولع لباشو می بوسیدم....اومدم دستمو بندازم دورگردنش که در کمال خونسردیو آرامش خودشو کشید عقب....و باعث شد لبام از روی لباش کنده بشه و سر بخوره روی چونه شو بعد هم کاملا از صورتش جدا بشه...صدای نفسام بلند شده بود...چرا این کارو کرده بود...چرا؟
با غیظ گفت:نه...خیلیم عقت نمی گیره!
بعد بدون هیچ حرفی رفتو روی تخت خوابید.نمی دونم چه قد هونجا ایستاده بودم تا اینکه با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.یه smsداشتم از طرف شادی.بدونه اینکه بخوونمش موبایلو گذاشتم روی میزو دراز کشیدم رو کاناپه...هنوز لبام خیسو داغ بود....
++++++++++++
ببدون هیچ دلهره ای یا عجله بیدار شدم...جمعه ها واسم بهترین روز بود.یه دفعه نگام به آئین افتاد که با یه رکابی سفید روی تخت خوابیده بود.دوباره دیشب یادم اومد...گند زده بودم....
بلند شدمو رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم آئین هم بیدارشده و روی تخت نشسته بی توجه به من اون رفت دستشویی...
دیگه نهارو شامو صبحونمو خودم درست می کردمو بالا می خوردم هروقتم غذام خوب از آب در میومد واسه پایین هم می بردم مثل اونا.
جمعه صبحا همیشه از مغازه ای که سرکوچه بود حلیم می خوردیم.حلیماش معرکه بود.مانتو ی مشکی راحتمو با شال مشکیم پوشیدمو کیف پولمو برداشتم.خواستم از در برم بیرون که گفت:آماده ای...کجا؟
خواستم جوابشو ندم اما گفتم واسه چندروز اومده که شاید آخرین بارم باشه که نقش شوهرمو بازی می کنه!
به سمتش چرخیدمو گفتم:می خوام واسه صبحونه حلیم بخرم.با همون قیافه ی عبوسش منو از چارچوب در کنار زدو رفت توی آشپزخونه...
لبمو گازگرفتمو رفتم بیرون...حلیمی خیلی شلوغ بود برخلاف همیشه...بعداز یه عالمه الافی حلیممو بهم دادو برگشتم خونه.
_ببخشید دیر شد...شلوغ بود...
چیزی نگفت.توی هال کوچیکم نشسته بودو داشت تلویزیون نگاه می کرد.چندلحظه خیره نگاش کردم...چرا دیروز بهش اجازه ندادم که...نبایدم میدادم..اون فقط می خواست این چندروز که هست بهش خوش بگذره.
حلیمو توی دوتا بشقاب ریختمو گذاشتم روی سینی با شکرپاشو بردم توی هال..یکی از بشقابارو سمتش گرفتم.با اکراه ازم گرفتو گذاشت روی عسلس کنارش.خودمم بشقابمو برداشتمو نشستم کنارش روی مبل...مشغول خوردن شدم...حس کردم امروز حلیمش با همیشه فرق داره...خیلی خوش مزه تر بود.اما اون همینطور به مانیتور تلویزیون خیره بود.بشقابمو با اعصاب خوردی روی میزگذاشتم...چند لحظه کاری نکردم اما یه دفه بشقابشو برداشتم و گرفتم دستم.قاشقشو پر کردمو بردم سمت دهنش...سرشو کشید کنار...دوباره قاشقو نزدیک دهنش گرفتم.
عصبانی شدو گفت:چیکار می کنی...هان؟
_بخور...
پوزخندی زدو گفت:حتما باید به حرفت گوش بدم!
_نه...تو کی گوش کردی که حالا بار دومت باشه...فقط می گم صبحونتو بخور...این حلیم خیلی خوش مزه ست...
_نمی خورم...ببینم به تو ربطی داره؟
عصبانی شدمو قاشقو بی توجه به سمت دهن نیمه بازش بردم تو عمل انجام شده قرار گرفته بود وقتی اون قاشقو خورد خواست چیزی بگه که اجازه ندادمو با دستم دور دهنشو پاک کردم.
بشقابو با عصبانیت از دستم کشید و خودش شروع کرد به خوردن.با صدایی شیطنت آمیز گفتم:دیدی نتونستی ازش بگذری!++++++++++
mona..scorpio
روشو برگردوند . خندیدم و گفتم : خیلی بچه ای . بعد از تموم شدن حلیم ظرفا رو بردم شستم اومدم کنار آیین نشستم . هنوز تو هال بود ...
یه مدت نشستیم بعد گفتم : هی جای سها خالی ... حداقل اگه این جا بود یه کم شیطونی می کرد دلم وا می شد .
با تمسخر نگاهی کرد و گفت : مثل اینکه من نبودم خیلی خوش می گذشته بهت ...
اهمیتی ندادم ادامه دادم : تو واسه ی این یه هفته ات برنامه نداری ؟ می خوای بشینی تو خونه در و دیوار و نگاه کنی ؟
- تو از کجا می دونی من می خوام یه هفته بمونم
- بلیطت رو دیدم
با عصبانیت گفت : پس فضولم شدی ...
- خواستم لباساتو بذارم تو کمد تو جیب کتت بود .
هیچی نگفت .
بی حوصله گفتم : آیین اصلا من و تو هیچ نسبتی نداریم خوب ؟ حداقل مثل 2 تا هم خونه که می مونیم ... بابا من 6 ماه اینجا تنها بودم . درسته خانواده ی فخار لطف داشتن ولی جای خانواده ی آدم رو نمی گیره . حالا بعد از این همه مدت یه آشنا اومده حداقل یه کم حال و هوای منو عوض کن . آیین اینجوری فکر کنم به خودت هم کمتر سخت بگذره
- اینایی که گفتی دستوری بود یا خواهشی ؟
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم : تو فکر کن التماسی ...
لبخند کجی زد اما تکان نخورد .
حرصم گرفت مرتیکه ی پر رو التماس هم سرش نمی شه اصلا برو به درک ...
وارد اتاق شدم . لباسم رو عوض کردم . لباس پوشیده ای پوشیدم و رفتم پایین . زهره جون داشت حیاط رو آب میداد ...
سلام دادم .
- سلام عزیزم خوبی ؟ خوب خوابیدی ؟
- بله ممنون . سحر خوابه ؟
- آره هنوز خوابن دکتر چی ؟
- اونم تازه بیدار شده
- آره طفلک خسته ی راهه . سمانه جون نهار چیزی درست نکن . علی می خواد ما رو ببره بهشت گمشده آیین جون اونجا رو ببینه نهار هم جوجه کباب مهمون آقایون .
دستامو به هم کوفتم و موافقت خودمو اعلام کردم .
قرار شد تا یه ساعت دیگه که اونا هم بیدار شن ما حاضر شیم
بالا رفتم . آیین توی تراس وایستاده بود . از پشت رفتم سمتش . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم : امروز می خوایم بریم بهشت گمشده ...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : کجا هست ؟
یه جای قشنگه عین بهشت می مونه . اطراف شیرازه ... البته منم یه بار رفتم ...زهره جون گفت : یه ساعت دیگه پایین باشیم ...
- پس یه ساعت باید صبر کنیم ..
احتمالا تو دلش گفته : یه ساعت باید تحملت کنم ...
دستمو از روی شونه اش برداشت و رفت سمت هال ...
به اندازه ی کافی تحقیر شده بودم. دیگه گفتم بمیرم بهش محل نمی ذارم فک کرده چه تحفه ایه ؟
یه ساعت دیگه همه آماده بودن ما هم پایین رفتیم . من و آیین و سهند با ماشین سهند و سحر با مامان باباش با ماشین عمو علی راه افتادیم ...
تو راه آیین محو تماشای جاده بود . سهند کمتر نگاهم می کرد ...
آیین رو به سهند گفت : کی بر می گردی ؟
یه هفته دیگه 10 روز مرخصی داشتم ...
- منم 6 روز دیگه بر می گردم . مرخصی ام تموم میشه ...
سهند خندید و گفت : ولی خودمونیم بهت خوش گذشتا سمانه خانومو دیدی
راستشو بگو چه حسی داشتی بعد از 6 ماه دوری ؟
اعصابم خرد شد می خواستم دو دستی بکوبم تو سر سهند ...
آیین خیلی خوب نقش بازی می کرد .ولی با این حال طفره رفت : سهند جان سوالای سخت نپرس
- پس معلومه حسابی دلتنگش بودی
ایین هیچی نگفت . وقتی رسیدیم . بساطو کنار رودخونه پهن کردیم . حوصله ی سحر رو نداشتم البته اونم زیاد دور و برم نمی چرخید احتمالا می خواسته با آیین تنها باشم . ولی آیین به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم . میخواست به عموعلی تو تهیه ی جوجه کمک کنه اما اون اجازه نداد ...
بغضی رو گلوم سنگینی می کرد به زحمت هلش دادم پایین . نه نباید می اومد . نمی خواستم موجودی ضعیف جلوه کنم که به آیین نیاز داره . البته نیاز داشتم . با تمام وجودم دوستش داشتم عشق آیین تو تک تک سلول های و یاخته های بدنم رسوخ کرده بود .
کنار رودخونه راه می رفتم وقتی به اندازه ی کافی از مسیر دور شدم . نشستم و خودمو به درختان انبوه پشت سرم تکیه دادم ...
چشمام از گریه می سوخت . نمی دونم چی شد گرمی هوا بود . سورش آفتاب بودیا هر دلیل دیگه من به خواب رفتم ... با تکان های دست یکی بیدار شدم . یکی که دستشو دور کمرم حلقه کرده بود . چشمام بسته بود . اما هرم نفساشو حس می کردم . یعنی آیین بود ؟
صدایی گفت : اه سمانه پاشو دیگه می خوایم نهار بخوریم خانم واسه من خوابش گرفته ...
سحر بود . با بی میلی چشمامو باز کردم .به افکارم خندیدم اون دستا و نفس ها مال سحر بود ...
ای لعنت به من ... ای لعنت به آیین صدای سحر دوباره اومد : خانوم دیشب تا دیر وقت حال کرده حالا خوابشو واسه ی ما آورده
خنده ام گرفت خبر نداشت دیشب چه حال گیری ای بود درست مثل الان ..
مثل اینکه فقط سحر حواسش به رفتن من بود ...
نهار رو با بی میلی خوردم ...
بعد نهار سهند پیشنهاد والی بال داد . منو و آیین تو یه تیم . سهند و سحر هم تو تیم مقابل . عموعلی و زهره جون هم رفتند قدم بزنن ...
بعد از 2 دست بازی ما بردیم . منم از ذوق رو کم کنی سحر پریدم بغل آیین !!!
من و آیین به سمت پل چوبی کنار رودخونه راه افتادیم . کاش این کنار با هم بودنامون از روی عشق بود . نه تظاهر ...
بعد از پل به جنگلی با درختای انبوه رسیدیم ... زیاد شلوغ نبود.
با هم راه می رفتیم که دلم هوای شیطنت کرد آیین جلوتر از من راه می رفت . خودمو انداختم زمین و شروع کردم به آخ و اوخ ...
آیین برگشت و عقب رو نگاه کرد . اولش واقعا الکی بود ولی بدجوری خودمو انداختم زمین ... پام واقعا می سوخت ...
به سمتم اومد .. چی شده ؟
- مگه نمی بینی ؟ خوردم زمین ...
- آسمونو نگا می کردی ؟
حرصم گرفته بود عوض اینکه کمکم کنه وایستاده بود زل زده بود به من ...
شلوارم رو زدم بالا ساق پام خون اومده بود . بازم عکس العملی نشون نداد .
تنها کاری که کرد این بود که دستم رو گرفت و منو کشید بالا . موقع راه رفتن لنگان لنگان می رفتم ... وقتی به یه جای خلوت رسیدیم گفتم : آیین این جا بشینیم ؟ خسته شدم
مخالفتی نکرد ... منم فوری روی یه کنده چوب نشستم ... آیین هم وایستاده بود نگاه می کرد ... بالاخره اومد کنارم نشست ...
کنده کوچیک بود کنار هم چسبیده بودیم . باد خنکی وزید چشمامو بستمو سرمو رو شونه ی آیین گذاشتم . عکس العملی نشون نداد . دلم می خواست موهامو نوازش کنه یا دستامو بگیره یا یه کلمه حرف بزنه ولی مثل همیشه انتظار بی موردی بود ...
گوشی آیین زنگ زد .- بله ؟
- باشه الان میاییم ...
نگاهی کرد و گفت : پاشو سهنده میگه بیایید
- چه خبره ؟ حالا که زوده بریم ...
- نمی دونم . پاشو معطل نکن ...
بغضم گرفته بود . مگه من چه گناهی کرده بودم که این جوابش بود . آیین کاملا به من بی توجه بود ...
به جمع پیوستیم .
سحر خندید و در گوشم گفت : لنگ می زنی . نمی تونستین تا خونه صبر کنین حتما باید تو جنگل ؟
- زهر مار . سحر تا به حال حرف نزدی کسی اعتراضی هم کرده ؟
- آره به خدا همین سهند گفت سحر تو لالی ؟
- نمکدون شبا تو جوراب کی می خوابی ؟
بعد از خوردن چای و شیرینی راهی خونه شدیم . راستشو بخوام بگم اون روز اصلا بهم خوش نگذشت . یکی از مزخرف ترین روزای زندگی ام بود ...
وقتی به خونه رسیدیم یه دوش گرفتم ... و بعد از خشک کردن موهام وارد رختخواب شدم . حوصله ی درست کردن شام نداشتم ...
آیین وارد اتاق شد و لباسش رو عوش کرد و تو تخت خزید . تعجب کردم .آخه تازه ساعت 7 بود. من به خاطر بی حوصلگی و خستگی به خواب پناه بردم اون دیگه چرا ؟
مدتی تو سکوت گذشت ... تا اینکه آیین گفت : سمانه من بابت رفتار امروزت باید معذرت خواهی کنم ...
اهمیتی ندادم . پشتم به آیین بود .
شونه ام و حرکت داد و منو سمت خودش برگردوند .
چونه ام رو بالا برد و بوسه ای از لبانم کرد . بوسه ای کوتاه ولی شیرین . و بعدهم پشت به من کرد و خوابید ...
به سمتش غلطیدم و گفتم : به شرطی می بخشمت که فردا منو ببری حافظیه فالوده بخوریم بعدش هم ببریم شهربازی بعد هم بریم بازار خرید ...بعد هم شاهچراغ ...
برگشت سمتم و گفت : فقط همین ؟ باشه قبول حالا بخشیدی ؟
- آره آیین فقط تو رو خدا اینقدر عنق بازی در نیار بذار خوش بگذره ...
دوباره پشتشو بهم کرد و گفت : بگی نگی خوش هم می گذره ...
منظورش رو فهمیدم خیلی خودش رو کنترل کرد که حرکتی نکنه اما من هم کوتاه بیا نیستم ...
mona..scorpio
فردای اون روز زودتر از آیین از خواب پاشدم . کنارم خوابیده بود . مدتی نگاهش کردم . خیلی دلم می خواست بوسش کنم ولی حیف که با خودم عهد بسته بودم ...
چشماشو مژه های بلند مشکی حصار کرده بود . موهای وحشی اش روی پیشانی ریخته بود . نزدیک تر شدم انقدر نزدیک که نفس های داغش به صورتم می خورد ...
همین طور محو صورت خوش ترکیب و بوی عطر تنش بودم که یهو چشماشو باز کرد عین این متهم هایی که موقع ارتکاب جرم می گیرنشون هول کردم ... دوباره یه گند دیگه . ...
آیین اولش شوکه شد بعد خندید و گفت : مچتو گرفتم ...
خندیدم و گفتم : می خواستم بیدارت کنم که خدا رو شکر بیدار شدی قول امروزت که یادت نرفته ؟
- معلومه که نه ... ولی ...
- ولی چی ؟
- شرط داره ...
- آیین خیلی بدجنسی دیشب حرفی از شرط نزدی
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت : حالا می زنیم ...
احساس کردم بیشتر اونجا بمونم آیین دسته گل آب بده ... برای همین با حالت قهر رومو اونور کردم و گفتم : خوب بگو نمی خوای منو ببری دیگه ...
- یعنی تو حاضری نری ولی شرط منو قبول نکنی ؟
- معلومه که نمیرم ...
یه خورده پکر شد گفت : آفرین دختر ...
حرفش با کنایه بود ...
از جام پاشدم و شروع به تدارک صبحانه کردم . نزدیکای ظهر بود که آیین گفت : حاضر شو بریم بیرون ...
ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم ... - من که شرطتو قبول نکردم ...
- منم اینقدر نامرد نیستم ...
اینقدر خوشحال شدم که ناخودآگاه از گردن آیین آویزون شدم و لپشو بوسیدم . عین بچه ها ذوق می کردم . آیین فرصت عکس العمل نداشت ... رفتم لباسامو عوض کردم و کلی به خودم رسیدم و با آیین بیرون رفتیم .
تو حیاط سهند ما رو دید و اصرار کرد که با ماشین اون بربم ولی آیین گفت دوست داره با تاکسی بریم ...
اول از همه رفتیم بازار . خیلی خوش گذشت با آیین تمام مغازه ها رو دیدیم و با سلیقه ی من برای مامان شهلا و مامان روسری خریدیم ...
آیین هم برای باباهامون انگشتر عقیق خرید . نوبت سوغاتی سها رسید تمام مغازه ها رو زیر و رو کردم . یه پیرهن چین چینی خیلی خوشگل کاهویی با یه خرس پشمالو واسش خریدم ...
بعد از خرید به پیشنهاد آیین رفتیم یه رستوران نهار بخوریم ...
بعد از انتخاب جا من رفتم دستامو بشورم . تو آینه ی دستشویی قیافه ام رو نگاه کردم . زیر چشمم سیاه شده بود که با دستمال نمدار درستش کردم . شالمو مرتب کردم و رفتم سر میز نشستم ...
آیین نگاهم کرد ولی حرفی نزد .
- مرسی آیین سوغاتی ها خیلی خوب شد ...
آیین با شیطنت گفت : قابلی نداره حالا اینها از طرف منه یا طرف تو ؟
خندیدم و گفتم : من و تو نداره که
- آها اون موقع که پول میدادم از این حرفا نزدی هر کی پولشو داده خودشم سوغاتی میده ...
با لحن لوسی گفتم : آیییین ...
جدی شد و گارسون رو صدا کرد .
آیین شیشلیک سفارش داد من جوجه کباب .
بعد از خوردن سالاد غذا رو آوردن .
جوجه اش خیلی سفت بود تا خوردم حالم گرفته شد . نگاهم افتاد به بشقاب آیین دیدم داره با ولع می خوره . نگاه منو که دید گفت : یادت ندادن که نباید به بشقاب دیگران نگاه کنی
- آیین میشه منم از غذات بخورم ؟
- مگه غذای خودت چشه ؟
- سفته . دوست ندارم
- می خواستی سفارش ندی
حرصم گرفته بود ولی نمی خواستم با داد و بیداد روزمو خراب کنم ...
- آیین حالا میدی بخورم یا نه ؟
- الان برات سفارش میدم بشقابم دست زده است
خندیدم و بشقابشو وسط کشیدم و گفتم : من و تو که این حرفا رو نداریم
و خندیدم . نمی دونم چرا اونم خندید . من شروع کردم به خوردن غذای آیین . اون داشت نگاه می کرد ...
- تو نمی خوری ؟
مثل اینکه خوشش نمیاد غذای دهنی منو بخوره البته من که فقط یه تیکه جوجه بیشتر گاز نزده بودم ...
تو دلم گفتم : ایشششششش سوسول ...
تا اینکه گفت : بشقابتو بده بخورم ...
خندیدم و گفتم : بدت نمیاد تو غذای من بخوری ؟
- به قول تو ما که این حرفا رو نداریم ...
خندیدم ...
با شیطنت گفت: ذوق نکن منظورم سوغاتی ها بود .
- اااا آیین
شروع کرد به خوردن غذا : این که سفت نیس بگو شیشلیک می خوام چرا خالی مبندی ؟
- به خدا سفته من نتونستم بخورم ..
- نرم نیست ولی سفت هم نیست
وای می خواستم بکوبم تو سرش چقدر واسم فلسفه می بافه : نرم نیست سفت هم نیست ...
برو بابا ...
بعد از خوردن نهار رفتیم یه پارکی قدم بزنیم . پلاستیک خریدا رو دادم دست آیین و گفتم : سنگینه تو بیار ...
- دیگه خیلی داری لوس می کنی ها ...
- خوب سنگینه دبگه
شونه هاش رو بالا انداخت . با هم راه رفتیم زمین بازی نسبتا خلوت بود . نگاهی به آیین کردم و گفتم : من می خوام تاب سوار شم ...
- جدی که نمی گی ؟
- دقیقا جدی ام ...
- سمانه خوبه سنتو می دونی ...
- آیین مگه حتما باید اندازه ی سها باشم که هوس تاب بازی کنم . بابا انقدر آنکادره نباش دیگه ...
ناچار گفت باشه . سوار تاپ شدم و خودمو بالا و پایین می کردم . حسابی اوج گرفته بودم ... آیین اینقدر کیف میده ...
اون قدر با هیجان گفتم که آیین هم دلش خواست سوار بشه .. سوار شد . اونم می خندید . دلم می خواست می گفتم : ببین چه جیگری می شی می خندی ؟ حالیت که نیس اگه می دونستی دائم نیشت باز بود ...
خیلی کیف داد . از تاپ بازی فارق شدیم که چشمم به بلال فروش گوشه ی پارک افتاد . دست آیینو کشیدم و گفتم : آیین من بلال می خوام ..
با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت : تو واقعا جا داری ؟
- آره که دارم تو نداری نخور
می خواستم بگم از بودن در کنار تو اشتهام باز شده ...
یه بلال واسم خرید . خیلی خوشمزه بود . البته تا نصفه نتونستم بیشتر بخورم آیین هم چون سیر بود نخورد ...
تقریبا عصر بود که رفتیم به حافظیه ... آیین خیلی مصمم بود . می خواستم بگم حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی . ولی خیلی خوشم اومد از انیکه رو قولش بود . بد نبود منم به شرطش فکر کنم ... خنده ی موذیانه ای زدم و با خودم گفتم : حالا تا شب ...
حافظیه شلوغ بود . دختر پسرای جووون دست تو دست هم اومده بودن بلکه مرادشونو از حافظ بگیرن ...
کنار مزار حافظ رفتیم و فاتحه خوندیم . از ته دل دعا کردم که آیین دوستم داشته باشه ...
با اینکه دیگه تقریبا داشتم می ترکیدم !! با آیین فالوده خوردیم که خیلی چسبید ...
همون طور که روی نیمکت نشسته بودیم پسر فال فروشی جلو آمد : آقا نمی خوای واسه خانومت فال بگیری ؟
آیین دست تو جیبش کرد و به پسر پول داد . فال فروش که بور و کچل بود مرغ عشقش رو از توی قفس درآورد و نوکش رو به سمت فال ها گرفت اونم یه فال با نوکش برداشت و داد دست من ...
از فال فروش تشکر کردیم .. فالو دادم دست آیین گفتم : تو بخون ...
فالو ازم گرفت باورم نمیشد چی اومده بود :
شعر این بود ...
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبلی صبور ** گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور
ای گل به شکر آنکه تویی پادشاه حسن ** با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم **تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد ** ما را غم نگار بود مایه ی سرور
زاهد اگر به حور و قصوراست امیدوار **ما را شرابخانه قصور است و یار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی ** گوید ترا که باده بخور گو هوالغفور
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی ** در هجر وصل است و در ظلمت است نور
آیین نگاهی به من کرد و ترجمه اش رو خوند : ای صاحب فال هر تاریکی روشنایی دارد و هر روزی قرب وصال ! نگران نباش به زودی به مطلوب خود خواهی رسید ...
یخکوب شده بودم حافظ دقیقا حرف دل منو زده بود ..
آیین حرف دیگری نزد . قطره اشکی که می خواست بچکد فرو بردم ...
آیین واقعا به قولش غمل کرد شب منو برد شاهچراغ ... تو شاهچراغ اینقدر گریه کردم که خدا می دونه . آویزون ضریح شده بودم و گفتم : ای شاهچراغ ازت می خوام که عشق منو تو دل آیین بکاری .. اگه آیین هنوز عاشق آتوساست و نمی تونه منو به دلش راه بده یه کاری کن من بتونم فراموشش کنم که دیگه بی طاقت شدم ...
دیگه اینقدر چیزی خورده بودیم که شام نخوردیم و اومدیم خونه ...
خیلی خسته بودم . کلی از آیین تشکر کردم ...
رفتم حموم و یه دوش گرفتم حسابی خستگی ام در رفت . آیین رو تخت دراز کشیده بود . اونم خیلی خسته بود ...
موهامو خشک کردم و لباس خواب کوتاهی پوشیدم و یه کم هم عطر زدم . و خزیدم تو تخت ... خودم هم کرم داشتم می خواستم عکس العمل آیین رو ببینم ...
اون که چشماش بسته بود ولی با پریدن من رو تخت چشماشو باز کرد ... نگاهی بهم کرد و بعد جهت نگاهش رو عوض کرد و به سقف خیره شد ...
غلطیدم سمتش دستم رو روی سینه ی ستبرش گذاشتم و کنار گوشش گفتم : ممنون آیین امروز خیلی خوش گذشت یکی از بهترین روزای زندگی ام بود. خود لعنتی ام طاقت نیاوردم ... و گردنش رو بوسیدم ...
آیین برگشت سمتم چشماش یه حالتی داشت ... بغلم کرد و لبامو با ولع بوسید . منم همراهی اش می کردم . کمرم رو بیشتر بغل کرد بعد یهو دستاشو از کمرم جدا کرد و لباشو از لبام کند !!
نگاهم کرد و گفت : ببخش سمانه دست خودم نبود . قصد سواستفاده نداشتم ... من نمی خواستم ...
اجازه ندادم حرفش رو تمام کنه چون با لبام مانع این کار شدم . هم چنان تو بغل هم غلط می خوردیم و همو می بوسیدیم ... آیین شروع کرد به بوسیدن گردنم . دیگه تو اوج خوشی بودم .. بعد از تموم شدن بوسه ها آیین کاری باهام نکرد !! فقط همون طور که تو بغل هم بودیم به قصد خواب رفت و شب به خیر گفت ... گفتنش خوب نیس ولی دوست داشتم اون شب خیلی دیرتر تموم بشه . تقصیر خودم بود . خود کرده را تدبیر نیست ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
آیین خیلی زود به خواب رفت منم با افکار گوناگون 1 ساعت بعد از اون به خواب رفتم ... به امید فردا صبح ...
نظرات شما عزیزان: